بستن سبد خرید

جدال میان موندن و ترک‌کردن

زمان مطالعه: 5 دقیقه ۱ ژوئن ۲۰۲۲ ۲۸ دیدگاه

کاش می‌شد مامان و آقا جون رو، شلوغی اسفند ماهِ بازار تجریش رو، خطوط ریز گوشه چشم های یار رو وقتی که می‌خنده، عطر سفره مادری رو، در چمدون جا داد و با خود برد هر کجا که خواست! این‌ها رو همونطوری در دلش زمزمه می‌کنه که حجم بزرگی از امید، اضطراب، دلتنگی و شادی در وجود‌ش پخشه. مهاجرت، تصمیم مهم، بزرگ و تعیین کننده این روزهای خیلی از ماست.

این متن برای اونهایی‌ست که رفته‌اند، اونها که انتخاب‌شون موندنه و اونها که میون این دو راه سردرگم مونده‌اند.

مفهوم مهاجرت از زاویه های مختلف قابل بررسیه و ما امروز می‌خوایم از منظر حس گناه، مهاجرت رو تماشا کنیم.

احتمالا یکی از اولین حس‌هایی که بعد از جدی شدن این تصمیم سراغ آدم می‌آد چیزی از جنس بی‌معرفتی، نامردی و بی‌وفاییه. خیلی‌هامون حتی با خیال و فانتزی مهاجرت هم دچار احساس گناه می‌شیم و این سوال در ذهن‌مون می‌چرخه که:

پس خانواده و عزیزام چی؟ به حال خودشون رهاشون کنم؟ تنهاشون بذارم؟

مهمه که در این لحظه بتونیم احساسات‌مون رو از هم تفکیک کنیم.

وجود کدام احساسات اجتناب ناپذیرند و نشان دهنده سلامت روان ماست و کدام‌ها زاییده سوپر ایگو؟

واقعیت اینه که مهاجرت به معنای لغوی “ترک کردن”، حتما با خودش دلتنگی و غم می‌آره. اما هضم این دلتنگی زمانی سخت‌تر می‌شه که با اضطراب و عذاب وجدان آغشته بشه.

راستش رو بخواید برای بعضی از لحظات سخت زندگی کار چندانی از ما ساخته نیست. نمی‌شه تعلق خاطر رو، عشق رو و حضورِ محبوب رو تجربه کرد و فراق، ناکامی و از دست دادن‌هاش رو حذف کرد.

عشق و تعلق خاطر این قدرت رو داره که ما رو شکننده کنه و به استیصال بکشونه. اگر براش آماده باشیم و این‌ها رو بخشی جدا‌نشدنی از مجموعه تعلق خاطر بدونیم برامون قابل هضم خواهد بود. دلتنگ خواهیم‌شد، چشم ‌هامون تر خواهد شد، بی حوصله و کم انرژی خواهیم شد اما زندگی مون بابت این احساسات تعطیل و مختل نمی‌شه.

مهاجرت در معنای واقعی کلمه اعلام این پیامه که:

من به دنبال خواسته های خودم، سرزمین و عزیزام رو ترک می‌کنم چون اونچه من از زندگی می‌خوام نسبت به اونچه دیگران از من انتظار دارند برام اولویت بالاتری داره.

خداحافظی کردن، ترک کردن خونه‌ و مستقل شدن به هر شکلی، اعلام نوعی بی نیازی از والدین و عزیزانه. هر اندازه فرهنگ حاکم بر اجتماع و خانواده ناپخته‌تر باشه این ترک کردن رو بیشتر با معنای بی‌معرفتی یکی می‌دونه.

بابت خواسته‌های متفاوتی که از زندگی دارم شرمنده‌ام!

گاهی ما بابت اشتیاق‌مون به زندگی شرمنده ایم. بابت چیزهای بیشتری که از این جهان می‌خوایم و ممکنه با خواست عزیزامون در تضاد باشه. بابت اینکه روزهایی روشن، امن و راضی کننده رو قراره برای خودمون بسازیم در حالی که والدین‌مون سهم چندانی از این زندگی برنداشته اند.

شرمنده ایم که چرا اولویت من پدر مادر و عزیزانم نیستند.

یادمون نره که اولین و مهم ترین رسالت ما در زندگی پاسخ به این سواله که: من از زندگی چی می‌خوام؟رسالت من در این زندگی چیه؟

اگر من برم از غصه دق می‌کنه!

شاید این سخت‌ترین لحظه زندگی باشه اگه با این واقعیت روبرو بشیم که:

اون از رفتن من غمگین و دلتنگ می‌شه اما زنده می‌مونه و این غم اون رو از پا در نخواهد آورد.

ما بطور ناهشیار این فانتزی رو داریم که حضورمون اونقدر برای عزیزامون حیاتی‌ هست که نبودمون مهم‌ترین و بزرگ‌ترین ضربه رو به اونها خواهد زد.

این نیاز به مهم بودن باعث می‌شه ارتباط ما با واقعیت مخدوش بشه و بر اساس این میل ناهشیار که “ای‌کاش جان او به جان من وابسته باشه” تصمیم‌هایی بگیریم. تجربه همزمان لذت ناهشیار بابت این مهم‌بودن و اضطراب بابت اینکه اگر من نباشم او چه خواهد کرد باعث می‌شه.

موندم چون منفعلم یا چون انتخابم اینه؟

یادمون باشه که هیچ نسخه ثابت و صحیحی برای تمام آدم‌ها وجود نداره.

کسی می‌گفت مگه چند بار به این دنیا می‌آم که رنج دوری از عزیزام رو به خورد خودم و اون‌ها بدم، پس می‌مونم. نگاه کسی دیگه این بود که مگه چند بار به این دنیا می‌آم که شانس زندگی در سرزمینی امن و آروم تر رو از خودم بگیرم، پس می‌رم.

مهم اینه که بدونم من از موندن و رفتن چی می‌خوام و دلیلم برای این انتخاب چیه.

خیلی‌ها رفتن رو انتخاب کردند و در ظاهر دست به عملی اکتیو زدند اما حالشون با این تصمیم خوش نیست. نیروی محرکه رفتن رو نوعی فرار از اضطرابِ موندن می دونند. بنابراین حس محکوم و مجبور بودن مانع از اون می‌شه که با انتخابشون راضی و خوشحال باشن.

تعدادی موندن رو انتخاب می‌کنن چون حس شون اینه که این خاک متعلق به منه و رسالتم اینه که به سهم خودم چراغی روشن نگه دارم.

یادمون نره به لحاظ فردی رسالت درست یا غلط نداریم. در سطحی وسیع تر قطعا تصمیم ما برای موندن یا ترک کردن و چگونه موندن روی جامعه اثر گذاره و قابل تحلیل که در این نوشته تمرکزمون روی بخش فردی این تصمیمه.

از مهاجرت چی می‌خوام؟

اینجا دیگه جای موندن نیست.

آیندمون تباه شد.

نمی‌شه روی هیچ کسب و کاری حساب کرد.

از این دخترا/پسرا رابطه در‌ نمیاد.

بریم جایی که هیچ اجباری بالای سرمون نباشه و…

نمی‌شه گفت آسمون همه جای دنیا یک رنگه.‌ اما مهمه که بدونیم انتظارات ما از رفتن تا چه اندازه بر‌اساس واقعیته.

یادمون نره هر جا که پای قطعیت، سیاه و سفید دیدنِ اتفاقات و یا تاکید مطلق در میونه کمی دست نگه‌داریم.

اگر درگیر انتخاب‌های ناراضی کننده که مدام تکرار‌ می‌شند هستیم، رابطه‌‌هامون معمولا به سرانجام نمی‌رسه، حس طرد‌شدگی و دوست نداشتنی بودن در میون جمع تجربه می‌کنیم و یا در کسب و کارمون راضی و موفق نیستیم. آیا مهاجرت به تنهایی می‌تونه مسائل‌مون رو حل و فصل کنه؟

اگر معتقدیم که این تصمیم برامون کمک کننده است از چه طریق و با چه فرایندی قراره به خواسته‌مون نزدیک بشیم؟

پاسخ دادن به این سوالات که چرا موندم و از رفتن چی می‌خوام تا حد زیادی ما رو از ابهام رها می‌کنه و برامون روشن می‌شه که چه میزان از ریشه تصمیم‌مون در واقعیته.

اگه این روز‌ها پرونده مهاجرت در ذهن و زندگی‌تون بازه، کدوم حس‌ها رو بیشتر تجربه می‌کنید؟ کدوم نگرانی‌ها و سوال‌ها در ذهن‌تون می‌چرخه؟

نظرتون چیه؟

نظرتون درباره این مطلب چی بود؟

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *


    مرسی عالی بود.
    اشتباهی دستم خورد روی این مطلب ولی انگار قرار بود بخونمش.

    پرونده مهاجرت تو ذهنم‌بازه و تو برزخی هستم‌که این همه سختی برای رفتن بجایی که اطلاعاتی ازش ندارم،اما میدونم دوست دارم در هوای سالم نفس بکشم،ثبات اقتصادی،امنیت اجتماعی و…تجربه کنم و دخترم در صلح بزرگ بشه

    مهاجرت بنظر من که سالهاست مهاجرت کردم قدم بزرگی ست در راه چیز نویی از خود خواستن، کم نیاوردن در مورد اهدافی که در محل زندگی فعلی کاری غز دستمون برنمیاد، در بعضی موارد فرار از شرایطی که در زندگی فعلی درونش غرق شدیم. انسانهای قوی، با هدف و اراده قوی دست به چنین کاری میزنند. هستند کسانی هم که از روی چشم و همچشمی یا به قول معروف با ننه شون قهر کردن و ایده مهاجرت بسزشون میزنه پس برای هر کسی جایز و عملی نیست. بعنوان کسی که سالیان ساله مهاجرت کرده این هم قبول دارم که بله، دلتنگ دوستان و عزیزان و خاطره های خوب و حتی تیر چراغ برق سرکوچمون هم میشم ولی به عنوان یک انسان بزرگ و مستقل که با نیت تغییر و رشد مهاجرت کرده برای رشد و تغییری که در من ایجاد هیچ قیمتی نمیتونم براش بذارم و کاملا راضیم از مهاجرت.

    من ۶ ماهی میشه مهاجرت کردم حس اجباری در ایران روشن بود انگار قشنگ سنسورم و حس میکردم هی اجباری زندگی میکردم تصمیمم بالاخره گرفتم اومدم ترکیه هنوز نمیگم کامل اوکی شدم اینجا هم حس های دیگه رو تجربه کردم نا امنی و متقابلا امنیت اختیار و اجبار لذت و درد تایید بیشتر عدم تایید کمتر چون تو ایران همه تایید نمیکنن فقط سرزنش من یه جورایی اجتناب کردم هنوز خودمو کامل پیدا نکردم ولی خیلی چیزها یاد گرفتم

    من به عنوان کسی که مهاجرت کرده مزه ی تمام این احساست رو چشیدم، عالی بود
    ممنون بابت متن زیباتون🙏🏼

    عالی بود من دقیقا پیش خودم همه اینا رو میگم که ازه اگه من برم و خلنوادم رو تنها بزارم نامردیه ، اگر یه چیزیشون بشه و من نباشم چی

    حس گناهی که پرداختن بهش اهمیت داره چون جاهای مهمی از زندگی اجازه تصمیم‌گیری بهمون نمیده.

    بحث بسیار پیچیده و چالش انگیزیه،
    10 سال پیش رفتم از ایران. برای خودم یه فکرایی، یه امیدایی داشتم.
    نمیتونم کلش رو اینجا کامنت کنم، خلاصه میگم اما اگه خوب گوش کنی چیز خوبی عایدت میشه.
    دو جور افراد داریم که مهاجرت میکنن :
    یه عده از روی اجبار، یه عده از روی انتخاب.
    اونی که از روی اجبار رفته زندگی بهش زهر مار میشه در هر صورت یه به هر شکلش هر کی هم که میگه نه، دروغ میگه.
    اما اونی که از روی انتخاب رفته و با حساب و کتاب شاید، تازه شاید بتونه خوشحال باشه و هر از گاهی هم خانواده اش رو ببینه.
    کلا که مهاجرت غم بزرگیه چون بعد 50 سالم که بگذره یه سوال همیشه رو مخ آدمه اونم از کجا اومدی و این میتونه معانیه زیادی داشته باشه البته برای کسی که بهش فکر کنه.
    مهاجر زیاد دیدم از همه نوع از همه رنگ به اتفاق همه ته دلشون میگن کاشکی تو مملکت خودمون میشد زندگی کنیم.
    اما نسل بعد شما هر جا که بری بدنیا بیاد بهش خیلی خوش میگذره.
    سن خیلی مهمه یعنی اولین فاکتوره اگه بالای 30 هستی مشکلاتت زیاده.
    کار و تحصیل و پشتوانه ( دوست یا خانواده ) در درجه دومه .
    اگه هیچ کدوم اینارو نداری مهاجرت کنی بدبخت عالمی، اینو خیلی جدیه جدی میگم میگی نه میتونی مثل من امتحان کنی بعد 10 سال میفهمی چی گفتم.
    دلیل مهاجرت خیلی مهمه خیلی.
    خوب فکر کن راجع بهش، اگه دلیلت ضعیف باشه کم میاری خیلی زود.
    اگه فکرت اینه که مهاجرت کنم برم هر جا بهتر از ایرانه سخت در اشتباهی چون هر جا بری سختیای خودشو داره به خصوص اگه پیشینه ضعیفی داشته باشی.
    از ما گفتن.

    ممنون که از تجربت نوشتی🌿
    دو‌ جمله آخر پیامت چقدر مهمه.رفتن با این نگاه که “هر”جا بهتر از اینجاست یعنی ما بخش مهمی از واقعیت رو داریم نادیده می‌گیریم.

    زمانی که میخواستم بروم خانواده‌ام مانع شدند.بعدها که فهمیدند اشتباه کردن و اجازه رفتن ندادن، خیلی اوضاع فرق کرده. الان هم دلم می‌خواهد بروم. اما بعد اقتصادی قضیه بسیار پررنگ هست. زمانی پس اندازمان قابل توجه بود الان با این تورم حتی پس انداز هم حساب نمی‌شود.

    تصمیم مهم و سختیه، می‌فهمم که چطور موانع مختلف تصمیم گیری رو دچار مشکل می‌کنه.

    یه زمانی بود حضور خانواده علت صد در صد نرفتنم بود اما الان به چیزای دیگه مثل پشتوانه مالی هم فکر میکنم اما دوست دارم اینجا بنویسم اگر مقصدی دارین پا بزارین تو اون جاده چون بعدا افسوس میخورین شاید زمان بگذره همون علت نرفتن اونقدر شمارو ناامیدکنه که پشیمون بشین بهش بها دادین.ادم فقط یه بازه زمانی مشخصی زندگی میکنه نمیشه به عقب برگشت.خودم الان پشیمونم که علت هام رو تو ذهنم بزرگ کردم و ازشون سد ساختم

    ممنون که تجربت رو شریک شدی.چه خوب که دلایل تصمیم اون زمانت رو نگاه و تحلیل می‌کنی. در کنارش مهمه که وارد فازش سرزنشگری نشی. اگر چیزی از جنس نگرانی و تردید مانع تصمیم شده به رسمیت بشناسیمش چون بخشی زنده از ما بوده.شاید این بار که دوباره به تصمیمت نگاه می‌کنی با اطمینان بیشتری بتونی به سمتش حرکت کنی.

    من هم پیگیر رفتن هستم، و البته حس گناه تنها گذاشتن خانواده و دلتنگی تا حدودی باهام هست ولی در ذهنم رفتن رو به این خاطر دوست دارم که زندگی بهتر رو میخوام من آزاده‌گی رو میخوام با خیلی محدودیت‌ها اذیت میشم، حتی زندگی طولانی مدت در یکجا رو هم نمیپسندم از مرزها بهر نحوی بیزارم

    چقدر مهم و کمک کنندست که به دلایل تصمیمت آگاهی داری و سختی‌هاش رو هم می‌شناسی.

    سالهاست دارم به چیزایی که گفتین و خیلی خوب جمع بندی کردین فکر می کنم. بزرگترین ترس من ترک کردن جمع دوستامه، اینجا دوستای درجه یک و همدل و نازنینی دارم که ثمره سی سال زندگیم هستن. آدمایی که کنارشون بزرگترین غم ها قابل تحمل می شن و شادیای کوچیک تبدیل می شن به جشن های بزرگ. من چطوری اینارو ول کنم برم؟

    ممنون که با حس‌ اصیلت همراه هستی.🌿
    چیزی که اشاره کردی یکی از بخشای واقعی و سخت مهاجرته. دلتنگی برای رابطه‌هایی که تاریخچه دارن و عزیزن. بخشی از این دلتنگی رو فقط می‌شه هضم کرد و امید داشت به دیدار دوباره. بخش دیگه‌ای که به نظرم مهم‌تره اینه که رابطه‌هایی که عمق و تاریخچه دارن با فاصله جغرافیایی از بین نمی‌رن. قطعا کمیت و جنس دیدار‌ها تغییر می‌کنه اما ادما وقتی وارد دنیای هم شده باشن همیشه راهی برای به هم وصل موندن پیدا می‌کنن.

    خیلی زیبا نوشتی نگین جان،
    برای منی که تازه چهار ماه از مهاجرتم میگذره و خیلی حس‌ها جدیدن، یه حس شوق ، حس امنیت، حس ترس، حس دلتنگی عزیزانم، حس حسرت که عزیزانم آنچه من تجربه میکنم رو تجربه نمیکنند، حس دوری از خانواده و دوستان، و اینکه تلاش برای دوست پیدا کردن با یه شوق و ناامیدی مضاعف و حسرت از اینکه تو سالها پیش یک رابطه عمیق دوستی تشکیل دادی و حالا اونا رو نداری.
    مهاجرت تصمیم ساده‌ای نیست ولی انسان در همین ترک حریم‌های امن چیزهایی یاد میگیره از عمق وجود خودش و چیزهایی از خودش رو کشف میکنه که تا قبل از اون نمی‌دونسته همچین چیزهایی وجود دارند.
    برای هموطنان صبر و قدرت آرزو میکنم که این شرایط رو تاب بیارن.

    ممنون که حس‌های اصیلت رو شریک شدی🌿
    چقدر مهمه که به احساسات مختلفت آگاه هستی. به رسمیت شناختن اونچه که داره در تو می‌گذره کمک می‌کنه ابهام‌ها کمتر بشن و به خودت زمان بدی برای جا افتادن توی موقعیتی که این اندازه جدیده.
    بیرون زدن از حاشیه امن همزمان هم سخته و هم پر از کشف بخشای تازه و جذاب از زندگی.

    هر انسانی برای هر موردی باید اول خودش رو خوب خوب شناخته باشه و بر اساس اون جهان بینی که داره تصمیم بگیره برای همه چیز و بخصوص چیزی مثل مهاجرت‌ تا افسرده تر و سرخورده نشه

    آخ که این تیتر دقیقا درگیری شب و روزِ زندگیه این روزای منه

    نگرانی من از رفتن اینه که مسیر مهاجرت برام پر از ابهامه
    اینکه نکنه نتونم نکنه یه جایی برسم که بگم همین؟ یعنی واسه همین این‌همه سختی رو به جون خریدم..

    یا اینکه بمونم و چند سال دیگه که دیگه دیر شده باشه از موندنم پشیمون بشم..

    دقیقا این ماجرا و نا‌توانیم توی تصمیم‌گیری در این مورد
    به شدت داره اذیتم می‌کنه
    و به چه موضوع خوبی اشاره کردین

    کاش راه روشنی وجود داشت..

    کاملا درسته یکی از سخت‌ترین بخشای زندگی وقتیه که با ابهام روبروییم.
    از نزدیک تجربه کردن جایی که برای زندگی انتخابش کردی، با دید اینکه قراره اینجا کار کنی پول بسازی معاشرت‌های جدید داشته باشی با قوانین جدید خودتو منطبق کنی و…کمک می‌کنه بتونی به واقعیت نزدیک ‌تر بشی‌. مرور دلایلت برای مهاجرت و چک کردن اینکه چقدر از این دلایل در جای جدید می‌تونن عملی بشن. و جواب دادن به این سوال که اگر با چه وضعیتی روبرو بشی ممکنه با خودت بگی “فقط همین؟” این‌ها کمکت می‌کنه به روشن تر شدن تصمیمت.

پشتیبانی آنلاین در
2 پشتیبان آنلاین